محل تبلیغات شما

نمایشنامه نویسی , کاریکاتور.تئاتر



نمایش رو در رو در تنهاییصحنه :
 دفتر حزب_ که علاوه بر در ورودی دری هم به سرویس بهداشتی دارد در وسط آن یک میز که اتیکتی روی آن با عنوان دبیر کل حزب دیده می شود قرار دارد پشت آن یک صندلی چرخان و بالای سر میز به دیوار عکس بزرگی از احسان در لباس رسمی و کراوات با ریش پروفسوری دور تا دور اتاق صندلی چیده شد و سطح دیوارهای دفتر پر از عکس های تجمع ها و متینگهای حزبی است. 
نقش ها
 1_نوری: پیرمردی هشتاد ساله پریشان حال با لباس های خانه و پای .2_ احسان: مردی پنجاه سال شیک پوش خوش قیافه
 یا ایها الناس انک کادح الی ربک کدحا فملقیه آیه 6 سوره انشقاق
 نوری پیرمرد هشتاد ساله با مو و ریش سفید بلند، پریشان حال با پیراهن های زیر و شلواری و پای وارد دفتر احسان می شود، احسان پنجاه ساله با لباس شیک و مرتب بعد از کشیدن سیفون از مستراح بیرون می آمد برای لحظه ای صدای سیفون رعد آسا تمام فظا را تحت تاثیر قرار می دهد چنان که نوری وحشت زده با شنیدن صدای سیفون سر جایش می خشکد_ احسان دستمالی از جعبه روی میز بیرون می کشد و دستهایش را خشک می کند که متوجه نوری می شود حیرت زده بطرف او می رود.احسان: این چه وظعیه که برای خودت درست کردی؟نوری: کمکم کنه.احسان: چی شده، کسی دنبالت کرده؟نوری: آره.احسان: کی؟نوری: خدا، خدا.احسان: خدا؟نوری: سایه به سایه م میاد. می خواد باهام حرف بزنه.احسان: مگه دیونه شدی؟نوری: دیوونه نشدم خدا تعقیبم می کنه.احسان: آره دیوونه شدی که با این سرووضع با این پیراهن پیژامای خونه از اون سر شهر به دفتر حزب ئومدی.نوری: باید به من کمک بکنی باید اونو از من دور بکنی.احسان: از کی حرف می زنی؟نوری: از خدا، از خدا، انقدر بی چاره بدبختم کردکه مجبور شدم به تو، رقیب حزبیم پناه بیارم.احسان: تو یه روشن فکری، یه آدم تحصیل کرده، یه آدم با سواد تو لیدر یه حزب اینتر ناسیونالیت بودی حالا ایت قدر خودتو ساده لوح و احمق نشوننده هشتاد سال برای تو خدا نبود، حالا خدا از کجا تو زندگی تو ئومده؟نوری: نمی دونم، اما یه وقت به خودم میام می بینم دارم باهاش حرف می زنم گاهی وقت ها از یه نیمه شب تا صب، بعضی وقت ها هم تو فاصله یه پختن غذا، یه موقعه های هم تو قدم زدن حتی زیر دوش حمام، یاوقت خوردن.احسان: توهمهنوری: توهم نیس.احسان: حرف زدن با کسی که که اونو نمی بینی خیاله، تو همه یعنی این که طرف صحبت مقابلت وجود نداره.نوری: روی همی قاعده که میگی منم فکر کردم اما جور در نمی اومد.احسان: چی جور در نمی اومد؟نوری: این که وفتی طرف صحبتت رو نمی بینی، خیاله.احسان: چرا؟ نوری: چون از وقتی که من بازنشسته شدم، یعنی از سال پیش تورو دیگه ندیدم، توهم که به من سر نمی زدی، این من بودم که به تو تلفن می زدم و باهات حرف می زدم، در حالی که تورو نمی دیدم ولی باهات حرف می زدم، با تو حرف می زدم، حرف می زدم این قدر که محترمانه ی گفتی الان کارداری قطع کن بعد خودم تماس می گیرم که من قطع می کردم و تو تماس نمی گرفتی.احسان: با این حرفا می خوای ثابت کنی که من به تو بی احترامی کردم(پشت میز خود می نشیند)نوری: نه می خوام بگم من تور تو این یه ساله ندیدم ولی باهات حرف می زدم، با تو حرف زدم با کسی که نمی دیدمش ولی تو وجود داشتی.احسان: اما تو که قبلا منو دیده بودی اونم قریب به چهل سال همکاری حزبی، نکنه می خوای اینو منکر بشی .نوری: اونم با من که حرف می زنه میگه از قبل منو می شناخته.احسان از جا بر می خیزد(پشت به او رو به تابلوی که به دیوار نصب است می کند): نه شناخت اون مهم نیس مهم اینه که تو اونو، همون طوری که من می شناسی اونو می شناختی؟نوری: آره می شناختم.احسان (بطرف او می چرخد): دروغ نگو، تو هیچوقت از خدا حرف نزدی، اگه هم زدی فقط برای این بود که به ماها و سمپات های حزبی با دلایل علمی وجود خدارا رد کنی، بگی که خدا نیست، خدا وجود نداره، خدا افسانه مردم غار نشینه، خدا ساخته سرمایه دار ها و سلاطینه که اونو به وجود اوردن تا جلوی قیام های توده ها را بگیرن.نوری: خیلی دلم می خواد بهش بگم من تورو نمی شناختم، بهش بارها گفتم که من تو زندگیم حتی تو جوونی و حتی تو دانشگاه در موردش به دانشجوهام و سمپاتای حزبیم چی می گفتم، اون می خنده.احسان(با مشت روی میز می کوبد): خدا می خنده؟نوری(نوری پشت به او می کند و از میز دور می شود): آره می خنده میله بی حرفارو رو نباید جدی بگیری اینا دعوا قهر کردن های بچه ائی که وقتی آب نبات چوبی تقسیم کردن به اون نرسیده.احسان: فقط همین؟نوری: آره.احسان(به طرف او می رود): یعنی تو هشتاد سال خدارا منکر شدی برای همی؟نوری: وقتی فکرشو می کنم می بینم از این همه بدتره.احسان: بدتر،نوری: حکایت من مث بچه لجبازی بود که وقتی دوستش می خواد باهاش حرف بزنه لوس ننر میشه الکی جیغ می کشه، سروصدا می کنه، شلوغ بازی در میارهکه به رفیقش بگه من به حرفای تو گوش نمی کنم، تو هرچی می خوای حرف بزن ولی من گوش نمی دم.احسان: یعنی هشتاد سال فلسفه بافی می خوای با این حرفای الکی بچه گانه عوض کنی؟ خودت می فهمی چی می گی؟ این مزخرفات چیه؟ تو قانونو لاوازیه، داروین، هگل با این چرت پرتا رد کنی، تو منطق و علم با این لاحلا آلات مقایسه می کنی تو که این قدر ساده دل نبودی .نوری: خداوند راز این دنیا رو خیلی ساده روان کفته. خیلی ساده و قابل هضم به طوری که فقط کافیه آدمیزاده یه لحظه، فقط یه لحظه، تمرکز پیدا کنه و فکرشو از همه چیز جدا کنه و به هیچ چیزی فکر نکنه.احسان: فقط به موجودی خدا.نوری: نه به هیچ جیز نباید فکر کرد فقط باید من آدمی که تو بیابون برهوت یا دل تاریکی گیر افتاده اون وقت تمام هوش حواسش جمع می کنه. و گشو میده ببینن و بشنوه صدای ، چیزی، به گوشش می رسه این جوری باید بتونی ذهنت آزاد رها کنی تا متوجه بشی.احسان: می خوای بگی ذهن ما پرته؟نوری: آره ذهم ما سال ها با این حرافی ها، معادله ها، هیپید هوراهای حزبی شلوغه که هیچ صدای دیگه نمی شنویم، صدای که همیشه با ما بوده و هست اما ما صداهای دیگه رو اونقدر قدرت تقویت می دیم که اون صدا شنیده نمیشه.احسان: پس چرا من نمی شنوم.نوری: تو حالا نمی فهمی چون حال قدیم منو داری. سرت شلوغه ، میتینگ های حزبی ، فریاد های .لحظه وق بیکاری نداری، اونقدر که شناخته داغون تو رختخواب بیهوش می افتی ذهنت درگیره اصلا آزاد نیس، گرفتار گرفتاری.احسان: چاره چیه؟نوری: بزار مث من رقیب حزبیت زیر پات خالی کنه و خونه نشین بشی اون وقت بعد از یه مدتی که هیچ کس سرات نگرفت و کسی به تو سر نزد و شب و روزت تک تنها روی صندلی جلوی تلویزیون خاموش نشستی اون وقت آروم، آروم تو تنهایی خلوتی خونه صدای انقباض و انبساط اشیاء خونه رو هم می شنوی، صدای تیک تاک عقربه های ساعت، حتی بال زدن مگس ها، جوری توی سکوت خاموشی فرو می ری مثل اینکه تنها فرد زنده روی دنیایی یا تو دیگه تو دنیا نیستی، همون موقعه که دیگه کسی برا آدم هورا نمی کشه همو وقتی که هیچ کس با آدم حرف نمی زنه بحث نمس کنه، اون وقت متوجه می شی داری از ئی تنهایی، از ئی نامردمی ها از ئی بیچارگی با کسی درد دل می کنی دوس داری سر بزاری رو شونه هاش گریه کنی، می پرسی تو کی؟ میگه من خدای توهم، هموطوری که تو قرآن ئومده که توی کوه طور خدا به حضرت موسی گفت، بعد بهش می گیی چرا بعد از این همه سال؟ چرا بعد از هشتاد سال با من حرف زدی جواب می ده من در تمام این مدت در کنارت بودم و با تو حرف می زدم و تو به من بگو چرا بعد زا این همه سال بعد از هشتاد سال جواب منو دادی؟احسان: ئی داستان ها چی سرهم می کنی واقعا برایه روشنفکر جای تاسفه که عقاید آوانگاردشو با این اعتقادات ارتجاعی عوض می کنه.نوری: فکر می کنه من از ئی وضعیت خوشم می آد.احسان: چرا خوشت نیاد.نوری: دلم می خواد دنیا همون مزخرفی بود که تبین عقاید ایده لوژیکی برا سمپات های حزبی می گفتم.احسان: خب پس چرا نبش قبر می کنی، بذار همون جور باشه که دلت می خواد.نوری: چون دنیا اون جوری که می خوایم نیس.احسان: اون جور نیس یا تو م یخوای اون جور نباشه.نوری: چرا من بخوام خشتاد سال زندگیمو زیر سوال ببرم و باقیمونده ی عمرمو خجل شرمنده معذب باشم.احسان: توهم.نوری: نه توهم نیس.احسان: توهمه.نوری: نه گفتم توهم نیس.احسان: آره توهمه، من به تو میگم توهمه.نوری: منم میگم توهم تیس. تو جای من نیستی، تو شرایط من رو نداری، برا همی نمی تونی بگی من با چی طرفم، حقیقت یا توهم؟ تو فقط موقعی می تونی در این مورد نظر بدی که شرایط منو پیدا کنی؟احسان: هیچ تفاوتی بین من و تو نیس.نوری: چرا هس، اونم از زمین تا آسمون، من تنهام و تو وسط هزاران نفر سمپات طرفدار، میون زنده باد مرده باد اونا خفه شدی تو یه لحظه تنها و بی کار نمیشی در حالیکه من از سال پیش تنها و بی کار شدم و این مغز مرتب به جونم افتاد و همونطوری که هاملت گفت لاقل کاش با مرگ این فکر اندیشه هم نابود می شد، فکر فکر فکر.احسان: این همه فکر لازم نیس.نوری: وقتی کاری جز نشستن روی صندلی نداری ناخواسته فکر و سوال های جور واجور به سراغت میاد تمام اونا مشکلاتی که پیچیده سخت به نظر می اومدند حالا تو ذهنت به آسونی رخنه می کنه، آفریننده ای که به هزار دلیل بودنش را انکار می کنی و تمام عمر گفتی دنیا بی هدف پوچ بود حالا به سادگی و به راحتی برای جزء جزء هستی هدفی پیدا می کنی . فکر می کنی چیزی در این دنیا بی هدف نیس حتی یه قدم زدن به زعم ما از روی بی هدفی، و یا به مستراح رفتن بعد از خودت می پرسی منی که محصول بی هدفی این دنیام چطور همه کارهایم هدف دارد و دنیایی که مارو پرورش داد ب ی هدف باشه . مسخرع بنظر می آید.احسان: حتی اگه تمام علم و دانش با هزار دلیل منطقی بگه.نوری(پوزخندی می زند): تمام علم و دانش در تنهائی به کارم نمیاد، در تنهایی یه رو یاروی مستقیم با خداست وقتی با اون صحبت می کنی حسش می کنی، این دلایل فرمول ها، بیهوده اس ، درس مث این که بخوای برای اثبات خودت برای دیگران دلایل بیاوری مگه لازمه آدم برای غذاخوردن برای دیگران دلیل بیاوردکه گرسنه ش یا برای آب خوردن فلسفه بافی کنه که تشنه س یا برای خوابیدن بحث جدل کنه که خستس خوابش میاد. این چیزا دلیل برهان داره ولی لازم نیس براش دلیل خواس چون چیزهای واضح معلومه مثلا وقتی کی لیوان آب خواستی بگی به علت اینکه دوسوم بدن انسان آبه لطفه یه لیوان HO2به من بدید .انسان امروزی همه چیز می دونه، اما همچنان از سعادت دوره چون دونستن خانی چیزی رو عوض نمی کنه مثلا تو تمام دنیا از بچه تا بزرگسال میدونن مواد مخدر کشنده ست ولی عده زیادی با تمام این دونستنیها باز سراغش میرن من فکر می کنم مشکل فقط نه دونستن نیست چون آدما خیلی چیز هارو می دونه امه عمل نمی کنه، آدم می دونه باورش می شه ولی نمی تونه به اعتقادش عمل بکنه، چون آدمیزاد فقط لاف گزافه گو متظاهره هی من من می کنه اما هیچه رو اغرائش همنوع خودش مث حیوون می کشه ، شهوت رانی می کنه، ی می کنه، اما نمی تونه آدم باشه و گرامت آدم هارو حفظ کن چرا نمی دونم فقط می دونم برا همین دونستن مهارت برای بشر نمیاره گفتم خدا اگه تو بودی، به عدالت حکم فرمانی می کردی، چرا وقتی که دختر مورد علاقه م تو از چنگم بیرون می کشیدی، نشستی تماشا کردی؟ چرا یه رعد برقی، مث همونی که قوم ثمود رو نابود کرد و یا یه بارون سنگی مث همونی که رو سر قوم عاد باریدی یا طوفانی مث طوفانی که سر قوم نوح اوردی روسر این مردم نیوردی گذاشتی شاگرد من خودشو تو دل معشوقه م جا بکنه و اونو مال خودش کنه احسان: اون وقت اون چی گفت؟ چه توجیه برای سکوتش داشت؟نوری: گفت معشوق می خواد عاشق براش کاری بکنه که باورش بشه به اون علاقه داره، نه خدای عاشق، اصلا دخالت خدای عاشق بی عدالتی در حق معشوق بود.احسان: همین؟نوری: آره گفت اون دختر می خواس تو جلو بری و از عشق و دوس داشتن اون حرف بزنی از آرزوهات از آینده تون، اونو نوازش کنی، بهش محبت کنی، اما تو احمق هروقت به سراغش می رفتی به جای نجواهای عاشقانه دائم دنبال دلیل برهان بودی که ثابت کنی حزب پیش رو و تنها راه رستگاری انسان هاست، خلوت های عاشقانه رو تبدیل به کلاس درس تئوری های حزبی کرده بودی اون وقت رقیب عشقی تو از راه می رسه با معشوق تو از عشق و محبت و آینده روشن حرف می زنه و سر سال هیکل اون مث گلابی میشه. این وسط من خدا بخاطر حماقت از رفتار احمقانه تو در برابر عشقی که معشوق تو به رقیب تو پیدا کرد، چه باید می کردم که عدالتم زیر سوال نمی رفت.احسان: و این برای تو توجیه پذیره.نوری: کلاه خودمو که قاضی کردم دیدم حق با اون بود.احسان: واقعا این طور فکر می کنی؟نوری: اگه اینطور نیس په چرا تو مث من رفتار نکردی، چرا تمام تلاشت کردی که نظر دخترک رو به خودت جلب کنی، چرا از هروقتی استفاده می کردی و منو قال میذاشتی کلی روغن به موهات می مالیدی، لباس شیک می پوشیدی، ادوکلن های گران قیمت به خودت می زدی می رفتی سر وقت اون، و از روی کتابچه های شعر اشعار عاشقانه را تو گوش اون زمزمه می کردی په چرا مث من احمق که دائم تو خلوت اهداف حزبی رو براش توجیه می کردم تو این کار نکردی، انقدر تو گوشش حرف های عاشقانه زمزمه کردی که مث یه گربه اهلی رام تو شد.احسان(پوزخندی می زند): پس حق به اون خدای خیالی میدی، همون خدای که وحشتناک ترین زندگی رو برای این موجود بی گنه زیبا رقم زد، نشست و تماشا کرد چطور گاز شبانه تو اتاقش نشت کرد. اونو کشت.نوری: خدا نه نشست تماشه کنه، این من تو و شورای مرکزی حزب بودیم که نشستیم تماشا کردیم، به تو التماس کرد که برای حفظ آبروش با اون ازدواج کنی تو گفتی: الان آمادگی نداری ولی بعدا این کارو می کنی، بعد سراغ من ئومد گفت می دونه من بهش علاقه دارم گفت اگه آبروش رو بخرم و با یه ازدواج صوری به این وضعیت خاتمه بدم حاظر تمام عمر کنیزی منو بکنه، اون موقعه منو تو برای رهبری حزب با هم رقابت داشتیم هیچکدوم حاظر نبودیملک ننگی به دامنومون بچسبه تو حاظ نبودی سیبی که گازش زدی دوباره گاز بزنی منم حاظر نبودم ته مانده سیب تورو گاز بزنم، دختر ناامید میره خوابگاه دختران حزبی و تو اتاق خودش یه نامه می نویسه که بخاطر ساده لوحی خودش شیر گاز را باز گذاشته تا از این زندگی سگ خلاص بشود صب که مسئول خوابگاه مارو خبر دار کرد شورای مرکزی حزب تصمیم گرفت بخاطر تاثیر منفی جمله خلاصی از این زندگی سگی به روی افکار بقیه دختران حزبی، نامه دخترک را از ببین ببرنید، و خودکشی اون تبدیل بشه به یه حادثه.احسان: اینارو خدای خیالیت بت گفت.نوری: نه اون فقط بیادم ئورد.احسان: پس بیادت ئورد.نوری: آخه دزو کلک ها، فریب کاری ها، ما انقدر برای خودمون قابل توجیه منطقی به نظر میاد که فکر می کنیم حق با ما بود و کار درس ما انجام دادیمو اما فقط کافیه بدرو از جنجال و مصلحت ها روی این اعمال تمرکز کنیم و به اونا فکر کنیم تا بفهمیم حق فقط با ما نبوده و با دیگران هم هست.احسان: چرا نباید از خدا پرسید زندگی این دختره بیچاره چرا این طور باید رقم بخوره؟نوری: چرا نباید از تو پرسید برای چی ئی بلا رو سر اون دختره ئوردی، چرا نباید از من پرسید؟ به چه علت به اون دختر مایوسی کردم؟ چرا از شورای مرکزی حزب نباید پرسید خودکشی دختره رو به چه خاطر یه حادثه معمولی جلوه داد.احسان: پس تو وکیل مدافع خدا شدی فکر می کنی عقل کل شدی.نوری: نه فهمیدم عقل کل نیستم فقط یه احمق ساده لوح بودم که به هشتاد زندگی گند زدم یه بی عرضه ای که نتونست دختری که دوس داشت نگهدار و حالا تنهای تنهای در انتظار مرگ نشسته و خدا سر وقتش میاد تا پیش از ورود به جهنم عذابش از همین روی زمین شروع کنه.احسان: تنهایی داره اذیت می کنه، پیشنهاد می کنم تنها نباش.نوری: تنها نباشم، با کی باشم، با زنی که از من یدیش؟احسان: منظورم فقط ظن نیس، می تونی سرت به کاری گرم کنی.نوری: به کدوم کار؟ به کار ی که ازم گرفتیش و بخاط اون منو خونه نشین کردی و الان تو با اون ژست می گیری قمپوز در می کنی، بزودی توهم تنها میشی و اون وقت دم به دم خدا میاد سراغت.احسان: نمیاد، چون نیس.نوری: منم همین می گفتمولی وختی ئومد و با من حرف زد و من باهاش حرف زدم باورم شد.احسان: جوری میگی باورم شده که مث این که اونو ندیدی پس بمن بگو اون چه شکلیه؟.نوری: اونقدر بزرگه که همه جا هس حتی تو مغز رگ ها بدنت، خیلی بزرگه،خیلی، صداشو از هر طرفی می شنوی نگاش رو از هزجا متوجه می شی اون جاس که می فهمی هیچ راه گریزی نیس و باید تسلیم اون بشی علی الخصوص وقتی میگه مگه من چیزی غیر سعادت تو خواستم که این قدر با من لجبازی کردی.احسان: چقدر احساساتی و دراماتیک، په عشق بازی هم دارین.نوری: به من نه، برا من بعد از هشتاد سال فقط شرمندگی، شرمساری، خجالته، دونه، دونه ، اشتباهات، اعتقادات بی جا، حرف های پوچ بی معنی اعمال زشت، کثافتکاری های که کردم با اون مرور می کنم یه مرور وحشتناک و زجر آور. من دوس دارم دنیا همونی باشه که هشتاد سال حرفشو زدم، ولی نمی تونم تو تنهائی نمی تونم با خدا روبه رو بشوم، آدم با فریب خوردن بقیه فریبی که خورده را حقیقتی روشن تر از نور خورشید باور می کنه اما وقتی از بقیه جمعیت جدا می افته و تنها میشه سلاح انکار، عقلانیتش از کار می افته چون اونجا با یه وجودی بالا تر از منظق روبه رو میشه که تمام حرافی ها و لفاظی ها درش کارساز نیس.یع ذره که تنها بشم خدا سراغم میادف یعنی تو کمین نشسته، تنها که بشم خودشو پیش چشام می کشون باهم حرف میزنه.احسان از پشت سر به او نزدیک می شود و دودستش را روی چشم های او م یگذارد: خب چشمات رو ببند.نوردی(دستهای احسان را از روی چشمانش دور می کنی): می بندم اما ظاهرش بیشتر از همشه جلو چشامه.احسان: تو در طول روز فعالیت تلاشی نداری وگرنه هم با اون کار خودتو در روز سرگرم می کردی و هم شب خسته کوفته تو رخت خوابت می افتی می خوابیدی.نوری: حق با توهه ولی یه پیرمرد هشتاد ساله چکار می تونه بکنه، توانایی کار ندارم.احسان: خوب ورزش کن، انقدر ورزش کن که خسته بی رمق بشی.نوری: برا قلبم ضرر داره، دکتر از اینجور فعالیت های سنگین منعم کرده.احسان: خب داروهای خواب آور بخور.نوری: انقدر می خورم ولی بی فایده س، ینی جزء با داروهای خواب آور و بی خیالی بیهوشی خواب من نمی تونم با هشتاد سال زندگی گذشته ام روبه رو بشم.لحسان: تو خودت سختش کردی.نوری : من کاری نکردم.: خودت رو انداختی تو این توهمات.نوری: می خوای من تو ئی فکرا نباشم، می خوای من با خدا حرف نزنم، پس منو تنها نذار، نذار من تو خلوت تنها باشم نذار من تو سکوت آرامش باشم.احسان: آره می خوام.نوری: پس مث قبل دورتادور منو شلو کن، جیغ وی کن، بگو اصلا مینگهای حزبی رو تو خونه من انجام بدن، بذار همه طرفدارای حزب بیان تو خونه من و دائم شعار بدن، هی بگن زنده باد هی بگن مرده باد، هی هورا بکشن، صب ظهر شب همینطور بی وقفه، ئی خدا مزاحم نمیشه دیگه صداشو نمی شنوم.احسان: آخه تا کی؟نوری: تا وقتی نفسم بند بیاد رو صندلیم بمیرم.احسان: من که نمی تونم اون همه آدم تو خونه تو جا بدم.نوری: پس خود، خودت اینجارو شلوغ کن، اونقدر شلوغش کن که من صدای خدارو نشنوم انقدر که خدارو از این خونه ناامید کنی و فراری بدی یالا، یالا، شلوغش کن، فریاد بزن فریاد بزن.احسان: چی بگم؟نوری: هورا بکش، هورا بکش.(یقه اورا می گیرد) یالا ( او هورا می کشد) بازم بازم هورا بکش (او هورا می کشد)_ عالیه بازهم هورا بکش( او هورا می کشد) خیلی خوبه همینطور پشت سر هم، پشت سرهم.احسان: (از نفس افتاد) دیگه دیگه نمی . تونم نمی تونم.نوری(دوباره یقه اورا می گیرد): یالا هورا بکش، هورا بکش، هورا بکش.احسان: نمی تونم نمی. تونم.نوری: هیپید.احسان( خود را از چنگ او می رهاند) هورا.نوری: هیپید.احسان: هورا نوری:هیپید.احسان (تلو تلو خورا از او فاصله می گیرد) : هو هو هو (به زانو می افتد)نوری: لعنتی هورا بکش، با صدای بلند هورا بکش، بلند.احسان: هو ( سرش را زا خستگی روی سینه اش می اندازد)_ هونوری: گفتم شلوغش کن، شلوغش کن_ ( از پشت سر دستش را دور گردن او می پیچاند و خشم می فشارد) فریاد بزن.احسان: ( تقلا می کند دست اورا از گردنش دور کند): داری منو خفه می کنی .نوری: بلند تر فریاد بزن.احسان: نفسم داره بند میاد.نوری: خیلی خوبه همی جوری ادامه بده، همی جوری ادامه بده. احسان: لعنتی داری منو می کشی، داری منو خفه می کنیی، کمک کمک کمک.نوری: خیلی خوبه، همینجوری داد بزن همینجوری داد بزن دیگه صدای خدا نمیاد، دیگه صدای خدا نمیاد.احسان: ( دستهایش که تلاش داشتند دست اورا از گردنش دور کنند سست می شوند و به پایین می افتد و دیگر صدای از گلویش خارج نمی شود)نوری: یالا شلوغش کن، شلوغش کن _( از جا بلند می شود و او بی حرکت روی زمین می افتد به لگد به بدن او دیوانه وار می کوبد) یالا فریاد بزن، جیغ بکش ، سروصدا کن سروصدا کن، شلوغش کن_( بالای سر او خم می شود و نیمتنه اورا بالا می کشد) یالا هورا بکش ، هورا بکش ، هورا بکش_ ( خودش به سرفه می افتد و بعد اورا رها می کند و چند لحظه سرفه می کند و بعد همه جارا سکوت فرا می گیرد)بعد صدای تیک تاک ساعت بلند می شود.نوری( خیلی آرام با متانت)_ دور آدم که شلوغ میشه، اطرافش که پر سروصدا میشه جسم و روحش که با هیجانات لذات عجیب و غریب خسته می کنه فرصت.( سکوت می کند و بعد از چند لحظه ) آره تو خدایی ، تو خدائی
 پایان 

درموردفیلم محمد رسول الله

بروید واین فیلم را  تماشا کنید و حتما اگرمعزورات مالی ندارید بلیط تمام بهاء بخرید مطمئن باشید از تمام فیلم های که تاکنوندیده اید بدترنیست این را می گوییم که اگراهل دوتا چهارتا هستید خیالتون راحت باشدکه ضرر نمی کنید هم خودتان فیلم را ببینید و هم به دیگرانتوصیه کنید که این فیلم را ببینند تجربه خوبی از تماشای این فیلم در سینماداشتم در محدود دفعاتی بود که با خیال راحت با فرزندم میان خانوداده های همشهرینشستیم و بی دغدغه خاطر نزدیک به سه ساعت فیلم که اصلا خسته ات نمی کند تماشاکردیم فیلم به واسطه بعضی تلاش ها هرچند که به مدرنیته نزدیکتر بود ولی ناخود آگاهجریانی خلاف آن به راه می انداخت که فضای سینما را با اماکن آئینی و نیایشی در میآمیخت لاجرم خود را در محیطی امن آسوده با غلیان احساسات همچنان که ممکن است درعبادتی خالصانه برای بنده ای از مومنان خدا پیش بیاید- می یافتی- گاهی بنظرم میآمد که کارگردان شعری دروصف رحمت العالمین می سراید که دردیای رحمت است برای همهانسان ها پیام فیلم ,اصلاهمه فیلم,ودشمنی باهیچ انسانی ندارد تماما در شناسایی و معرفی نبی اکرم و اعتقادات اوست که برگزیدهای پاک با مهرو محبت است که برای هدایت عالمیان آمده است . صحبت حمایت کارگردان وعوامل فنی نیست مسئله حمایت از این گروه فیلم هاست که اگر شکست تجاری بخورند باتوجه به این که آقایان همین طوری نه زده می رقصند دیگر به سراغ همچون موضوع های نمی روند- به همینخاطر لازم است اگر دوست داریم همچون موضوعاتی در سینما ایران بطورجدی دنبال شودباید خودرا موظف به حمایت از این فیلم بکنیم آن هم لازم نیست بدون دلیل کمک کرد که با دیدن حداقل یک بار فیلم این گفتارها نه از آن جهت گفته می شود که این فیلمخدای نکرده ارزش هنری ندارد ,که فوقالعاده است و اصلا این کمک کردن ربطی مستقیم به فیلم مجید مجیدی ندارد بلکه حمایتاز ژانر آن است که فعلا این فیلم یکی از بهترین های  این حلقه است .

 

 

کرامت


آخرین جستجو ها

Betty's collection riamerreitten افشاگر جامه شناسی Gustavo's life تصویر تعادل وبلاگ آموزشی آنلاین دبستان حکیم نصراله اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها ریتمیک ترین اهنگ ها علوم ماورا